فراسوی کاغذ سفید

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

دراکولا IIIفکر می کردی این کار را نمی کنم. فکر می کردی شوخی می کنم. اما بالاخره دیدی. این تصمیم را گرفتم.تورا می شناسم، در رویاهایم با تو بوده ام. با تو قدم زدم. در همان رویاهای سیاه که دیگران آن ها را «کابوس» می نامند. تو را دیدم. من را قفل می کنی، دستانم را و دهانم را. در گوشم زمزمه می کنی «هیچ چیزی نگو، هیچ کاری نکن»، هیچ نوری در این اطراف نیست.- عزیزم! من فکر کردم با من می مانی. من فکر کردم آن وعده را قبول خواهی کرد. اما تو... دوباره از تو می خواهم، ازت خواهش می کنم عزیزم! طوری برخورد نکن که انگار زندگی ام را تلف کرده ام. من به هر شکلی که خواستی خودم را نشانت دادم! نمی خواهم تنها بمانم. به من ملحق می شوی؟ به ما؟+ انگار تمام نقشه هایتان بی پاسخ مانده است! من هم نمی خواهم تنها بمانم و نمی توانم تصمیمی بگیرم که بخاطرش هیچ وقت نتوانم دوباره بخوابم! تو می دانی منظورم چیست... همان انسان هایی که تو می شناسی.- در این قلمرو فقط باید کمی بمیری، تا زنده بمانی، فقط باید کمی گریه کنی تا احساس مطلوبت را بدست بیاوری. چرا فکر می کنی خیلی آشفته ام؟ «رویا پردازه خودسَر، مغرور، نابغه ی بی منطق، گستاخ» این ها برایت آشنا نیستند؟ من می توانم کاری کنم که دیگر این حرف ها را نشنوی. ما می توانیم راه را برایت آسان کنیم. می توانیم چیزی که می خواهی را در دنیا نصیبت کنیم. + کمک شما را نمی خواهم! کِی می خواهی این حرف هارا تمام کنی؟ بگذار آن ها همینطور من را هرج و مرج طلب خطاب کنند. هدفم بزرگ است و خودت می دانی... . فقط در زمانی ام که تو می دانی کِی بیایی، همان زمانی که زندگی آشفته می شود. پس ما همان موجودات تنها نیستیم. یا شاید هم من نیستم... فقط کمی بمیر تا زنده بمانی. با این حرف ها بزرگ شده ام. فراسوی کاغذ سفید...ادامه مطلب
ما را در سایت فراسوی کاغذ سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kaqazesefid بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1401 ساعت: 19:40

توهممتنی روان... برای درک. نه برای خالی شدن.قدرتی برای فهم موقعیت.حِسَم را چطور دریافت می کنم؟آیا پاسخ می دهد؟سعی در فهیمدن دارم... مارپیچی در ذهن ها... معنا ها.مانند انفجاری در درون ستاره ها، مانند فوران تمام آتش فشان ها. و در انتها چیزی جز «هیچ» نیست. و همه چیزی که در تهی پنهان شده ست.آیا کسی می شنود؟ کسی این را درک می کند؟ هیچ معنایی صریح نیست. مانند بالا رفتن از تپه ی زمان. مانند قدم گذاشتن در جهان.در حال تعمیر. در حال تغییر... . از لجن خارج شدم اما هنوز آثار زهر را می بینم. پادزهر هنوز کامل نشده است.و ما آن را گم کردیم و به شروع برمی گردیم. ما به شروع بر می گردیم... .و جهانی برای گفتن دارم دریغ از شنونده ای.مفاهیم را معکوس می کنیم. جزء جزء می کنیم...تا به درک برسیم و این فقط پیچاندن دنیا ست، درحالی که تمام جواب ها در یک لحظه نهفته اند. و این ماییم. هر لحظه اشتباه می کنیم. شاید بهتر است تضاد ها را بپذیریم. و ما آن را گم کردیم. با ارزش ها تعریف می شوند. و تمامش را می خواهیم در جایی که تمام یک توهم است.نهانTags  : توهم, دنیا, حقیقت فراسوی کاغذ سفید...ادامه مطلب
ما را در سایت فراسوی کاغذ سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kaqazesefid بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1401 ساعت: 19:40